خبرهاى جديد
چهارشنبه 14 آذر 1403
پيش خود گفتم نماز مغرب را بخوانم تا ببينم چه خواهد شد. ناگاه شيخي كه معلوم شد چند روز قبل وارد شده و به عنوان امام مسجد در آنجا مانده، اول مغرب آمد، چند نفري با او نماز خواندند، و او مرا ديد و ابدا جواب سلام مرا نداده و هيچ اعتنايي به من ننمود، و نماز خود را خواند و رفت.
نويسنده از مسجد خارج شدم و به قهوه خانه رفته و به صاحبش گفتم ممكن است اتاقي با چراغ و رختخوابي كه امشب بمانم و كرايهي آن را بدهم برايم فراهم شود؟ جواب داد يك اتاق پشت قهوه خانه هست. نويسنده آن شب را در آن اتاق بيتوته كردم و صبح كه آفتاب طلوع كرد خارج شدم تا ببينم چه بايد كرد، در ميان كوچه يك نفر از اهل قريه مرا ديد و گفت چرا ديشب براي افطار به منزل ما نيامديد، من به آن شيخ نجفي گفته بودم براي افطار شما را هم دعوت كند. گفتم: شيخ مرا ديد ولي مطلع و دعوت نكرد. آن مرد كه حاج آقا گفته ميشد رفت و من پيش خود فكر كردم شب گذشته با آن هواي سرد كه محتاج افطار بودم و آن شيخ مرا در مسجد ديد و با اينكه فهميد من غريبم و از اهل علم ميباشم، اعتناء نكرد و مرا ميان سرما گذاشت و رفت، گمان دارم ترسيده كه اگر مرا براي افطار به منزل حاجي ببرد ممكن است بحث علميشود، و صاحب خانه مطلع گردد كه من نيز از اهل علمم و براي تبليغ آمده ام و در اين صورت مرا به توقف در اين قريه دعوت كند و براي او همكاري پيدا شود و نتواند كاملا از مردم بهره برد[1].
[1] - سوانح الأيام ص14- ص15