موحد فاضل جناب آقاي سيد جلال جلالي نيز از من خواست كه مدتي براي ارشاد مردم در قوچان اقامت كنم، من هم مضايقه نكردم و پذيرفتم. چون شبها در مسجد و در مدرسهي عوضيه منبر ميرفتم، تمام اهل شهر اجتماع ميكردند چه در خود مسجد و چه در اطراف مسجد در خيابانها، مملو از جمعيت ميشد. قدري از خرافات عرفا و صوفيه و قلندران را در ضمن سخنرانيهاي خود بيان كردم، صوفي مسلك ها متوسل به ساواك و شهرباني شدند. مأمورين ساواك وقت ظهر سر سفرهي نهار آمدند و نگذاشتند نهار بخورم، مانند ميرغضب با كمال تندي و به صورتي وحشيانه، مرا در ماشين خود گذاشته و حركت دادند وبه ادارهي ساواك بردند. رئيس ساواك هم جوان نادان مغرور و نفهميبود تا وارد شدم و سلام كردم بنا كرد فحش دادن و حمله كردن و لگد براي ما پرتاب كردن. به هر حال اين بود دولت شاه و اين بود ضعف ملت، تا اينكه مرا با ماشين به طرف مشهد حركت دادند و بردند و در اداره ساواك مشهد و شب را در آنجا ماندم، فردا رئيس ساواك مشهد ما را خواست، و من به او گفتم شما ملت را به خود بدبين ميكنيد براي خاطر شندر غاز كه صوفيه قوچان به رئيس ساواك آنجا كه جوان نفهمياست داده اينطور به يك مرد مجتهد خيرخواه توهين ميكنيد. ولي اصلا ساواك اداره اي نبود كه مأمورانش سخن منطقي بفهمند. همين قدر بايد دانست قوي شدن دولت براي ملت بسيار خطرناك است. من ديدم رئيس ساواك مشهد با ملايمت سخن ميگويد، پنداشتم آدم بهتري است يعني از رئيس ساواك قوچان بهتر است، ولي خبر نداشتم وبعد متوجه شدم كه تمام مردم قوچان يكپارچه قيام كرده و بازارها را تعطيل كرده اند و به سبب توهيني كه ساواك قوچان به من كرده، شهر يك پارچه عزا دار شده و جمعيت بسياري براي شكايت به مشهد آمده اند وبر اثر اين اتفاق است كه رئيس ساواك قدري ملايم شده. به هر حال ظهر بود كه مرا آزاد كردند، آمدم از ساواك بيرون، ديدم جمعيت و اهالي قوچان همت كرده اند و تا در اداره ساواك به استقبال آمده اند. فهميدم مردم قوچان مردمان غيور و با همتي هستند[1].
[1] - سوانح الأيام ص68-ص69