خصوصا شخصي به نام عبدالرحيم كه مرد خودخواه و بي سوادي بود و دكان نانوايي داشت و قبل از ورود من به آن مسجد، آنجا پاتوق او بود و هر ساله عده اي از چاقوكش ها و اراذل و اوباش محل را در دهه عاشورا جمع ميكرد و به بهانهي روضه خواني و عزاداري در مسجد، پول زيادي از تجار و اعيان محل ميگرفت، و خود با پيراهن سياه نزديك در مسجد ميايستاد و به مردم خوش آمد ميگفت و هر چه روضه خوان بي سواد و خرافاتي بود دعوت مينمود. خصوصا روضه خواني كه خوش صدا و شار لاتان باشد و سخن مفيدي كه به كار دنيا و آخرت مردم بيايد، نگويد.
من كه تازه وارد شده بودم يكي از دو كار را ميتوانستم انجام دهم:
اول اينكه به ميل او رفتار كنم و تمام كارهايش را صواب بدانم، و از او اظهار تشكر و تمجيد كنم و او هم مريد ما باشد و با هم مردم را بچاپيم.
دوم اينكه حقايق را بگويم و از اين انحرافات جلوگيري كنم، و راه كسب درآمد حاج عبدالرحيم را گرفته و او را با خود دشمن سازم و در نتيجه نوچه هاي او مزاحم من شوند و عده اي مانند سيد عباس قاري را با خود طرف سازيم و حساب خود را از رياكاران و دكانداران جدا نماييم.
البته هر آخوندي بود مانند ساير آخوندها كه در مساجد هستند كار اول را ميكرد و با كمال خوشي زندگي ميكرد و با كدخدا ميساخت و ده را ميچاپيد[1] . ولي من اين كاره نبودم.
در اولين سال اقامتم در مسجد، نيمه شب اول عاشورا كه مصادف با تابستان بود در منزل وقفي خوابيده بودم، ديدم در مسجد هياهويي است، از بام نگاه كردم ديدم درب مسجد را بسته اند و همه لخت شده اند و نوكران حسيني، تصنيف ميخوانند و گاهي ميان حوض مسجد رفته و آب تني ميكنند و از خود باد صادر ميكنند و پس از آنكه شام عزا را خورده اند به رقاصي پرداخته اند و تازه نماز هم نميخوانند، و حتي در وقت نماز مغرب و عشاء كه ما نماز جماعت ميخوانديم، اينان گاهي با هم شوخي و گاهي صحبت ميكردند و حواس نمازگزاران را پرت ميكردند[2].
[1] - چنانکه ميگويند: با کدخداي ده بساز بر ده بتاز.
[2] - سوانح الأيام ص57-ص58