از آنجا حركت كرديم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسيديم، رفتيم درب منزل خان آنجا، ديدم كسي آمد و مي‌گويد ما اينجا در ماه رمضان مجلس ديني نداريم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. از آنجا حركت كرديم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسيديم، رفتيم درب منزل خان آنجا، ديدم كسي آمد و مي‌گويد ما اينجا در ماه رمضان مجلس ديني نداريم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. ديدم ماندن آنجا با چنين وضعي مقدور نيست، حركت كردم به طرف قريه‌ي ديگر بنام دمز آباد، و پس از نزديك شدن به آن قريه ديدم شخصي كه ظاهرا خوش لباس است قدم مي‌زند، چون مرا ديد گفت: سيد براي چه اينجا آمده اي؟ گفتم: براي ترويج امور دين، گفت مردم اينجا يك مشت مردم بي دين وافوري نادان ربا خورند و با دين سر و كاري ندارند، شما اگر اينجا بماني آدم نخواهند شد، و ماه رمضان خبري نيست. به او گفتم اينجا آخوندي دارد گفت آري يك شيخ مكتب دار، منزل او را نشاني داد، رفتم به منزل آن آخوند، ديدم منقل وافور گذاشته، پس از سلام و عليك گفت: اينجا ماه رمضاني نيست، شما زحمت بي خود كشيده ايد، من از نزد آن شيخ مأيوسانه بيرون آمدم و تصميم گرفتم همانجا بمانم و روزه بگيرم و نگذارم روزه‌ي من از بين برود .

از آنجا حركت كرديم به طرف جعفر آباد تا به آنجا رسيديم، رفتيم درب منزل خان آنجا، ديدم كسي آمد و مي‌گويد ما اينجا در ماه رمضان مجلس ديني نداريم و مسجد مان خراب شده و سقف ندارد. ديدم ماندن آنجا با چنين وضعي مقدور نيست، حركت كردم به طرف قريه‌ي ديگر بنام دمز آباد، و پس از نزديك شدن به آن قريه ديدم شخصي كه ظاهرا خوش لباس است قدم مي‌زند، چون مرا ديد گفت: سيد براي چه اينجا آمده اي؟ گفتم: براي ترويج امور دين، گفت مردم اينجا يك مشت مردم بي دين وافوري نادان ربا خورند و با دين سر و كاري ندارند، شما اگر اينجا بماني آدم نخواهند شد، و ماه رمضان خبري نيست. به او گفتم اينجا آخوندي دارد گفت آري يك شيخ مكتب دار، منزل او را نشاني داد، رفتم به منزل آن آخوند، ديدم منقل وافور گذاشته، پس از سلام و عليك گفت: اينجا ماه رمضاني نيست، شما زحمت بي خود كشيده ايد، من از نزد آن شيخ مأيوسانه بيرون آمدم و تصميم گرفتم همانجا بمانم و روزه بگيرم و نگذارم روزه‌ي من از بين برود[1].


[1] - سوانح الأيام  ص20