سرانجام وقتي ما را از خانه و لانه وقفي كه به آن قناعت كرده بوديم مجبور به تخليه كردند، ناچار اثاث خود را به خانه خويشان خود برديم و سپس در خيابان جمالزاده طبقه سوم منزلي را اجاره كردم كه مقابل كليساي مسيحيان قرار داشت

و من از پنجره منزل مي‌ديدم كه آن سوي خيابان آزادانه تثليت را تبليغ و ترويج مي‌كنند، أما من حق ندارم در ميان مسلمانان از توحيد قرآني سخن بگويم!!

دولت شاه نيز از اين ماجرا ناراضي نبود زيرا ميل نداشت مسجدي در تهران باشد كه موجب بيداري ملت و آشنا شدن ايشان به حقايق اسلامي‌گردد. و دولت خود مردم را به خرافات مذهبي مشغول مي‌داشت و شاه در سخنراني هايش خرافات را ترويج مي‌كرد و مي‌گفت حضرت عباس كمر مرا بسته و امام زمان مرا ملاقات كرده و از اين قبيل سخنان.

به هر حال در خيابان جمالزاده به ناگزير سكني نمودم، ولي در آنجا نيز از دست عوام كه هر روز به تحريك آخوندها و مداحان به در منزل آمده و فحاشي مي‌كردند در امان نبودم. متأسفانه مردم فوج فوج از پير و جوان و دختر و پسر آزادانه به كليسا رفت و آمد مي‌كردند و كسي كاري به كارشان نداشت، ولي اگر كسي به منزل ما مي‌آمد با خطر خرافيون مواجه بود، ما آزاد نبوديم ولي يهود و نصاري آزاد بودند، كتب ما ممنوع بود و كتب يهود و نصاري و برخي از كمونيستها آزاد بود. كتب خرافي شعرا و صوفيان و شيخيان آزاد، ولي كتب ما مشمول سانسور بود. حتي تفسيري به نام تابشي از قرآن نوشتم كه پس از چاپ به دستور دولت توقيف گرديد[1].


[1] - سوانح الأيام ص102-ص103